درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 82991
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




در سال هزار و سیصد و بیست ویک در روستای ((گلبوی کدکن))از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه ی هستی نهاد .

روحیه ی ستیزه جویی با کفر وطاغوت از همان اوان کودکی با جانش عجین میگردد کما این که در کلاس چهارم دبستان به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی درس را رها میکند .

در سال هزارو سیصدو چهل و یک به خدمت زیر پرچم احضار میشود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی از همان ابتدا مورد اهانت و ازار افسران و نظامیان طاغوتی قرار میگیرد .

سال هزارو سیصدو چهل وهفت سال ازدواج اوست.برای این مهم خانواده ی مذهبی وروحانی را انتخاب میکند و همین سر اغاز دیگری میشود برای انسجام مبارزات بی وقفه ی او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور .همین سال اعتراضات او به برخی خدعه های پهلوی (مثل اصلاحات ارضی)به اوج خود میرسد که در نهایت به رفتن او وخانواده اش به شهر مشهد وسکونت در انجا می انجامد که این نیز فصل نوینی در زندگیه او رقم میزند .

پس از چندی باهدفی مقدس به کار سخت بنایی روی می اورد و رفته رفته در کنار کار مشغول خواندن دروس حوزه نیز میشود .بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی درپی و شکنجه های وحشیانه ی ساواک از این مهم باز می ماند.

باشروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ به جبه روی می اورد که به خاطر لیاقت ورشادتی که از خود نشان میدهد مسئولیت های مختلفی بر عهده ی او میگذارند که اخرین مسئو لیت او فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه(علیه السلام)است که قبل از عملیات خیبر عهده دار ان میشود .

با همین عنوان در عملیات بدر در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود میرساند مرثیه ی سرخ شهادت را نجوا میکند.

تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین روز 1363/12/23میباشد که جناز هی مطهرش با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه مفقود الاثر میشود و روح پاکش در تاریخ 1364/2/9در شهر مقدس مشهد تشییع میگردد.

منبع:خاک های نرم کوشک



دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 20:17 ::  نويسنده : سمـیــــــــــه

بیایید چشمهایمان را بشوییم و به گونه ای دیگر بنگریم فرشهای غفلت دل را بتکانیم .شیطان را از خود برانیم تکرار بر حاصل را از اندیشه مان دور کنیم ورخوت و سستی را کنار بزنیم.

بیایید کمی در سایه سار استقامت شهیدان و شهید دادگان خویش بغنویم و با تنفس در فضای خلوص انان جاتن بگیریم.

بیایید در کلاس معنویت معلولان وجانبازان اندکی الفبای ایثار را بیاموزیم.

بیایید شامه های خود را به عطر گلزخمهای مجروحان بسپاریم .بیایید از پنجره های بهار شهادت کمی نفس بکشیم. عزیزان شهید داده انقدر سخاوتمندند که به دیگران برای بوییدن گلهایشان رخصت بدهند و باغچه های بهاری خود را به روی همگان بگسترانند .خداوند فرموده است:((من در شکستگی دلهایم.)) بیایید خدا را در دل خانواده های مفقودان واسیران زیارت کنیم.



دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 20:4 ::  نويسنده : سمـیــــــــــه

وصیت نامه اول

( بسم الله الرحمن الرحیم )

همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد

ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد

ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - و امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.

ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.

هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.

ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن .

 

اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .

. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .

ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .

همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود

ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .

 

وصیت نامه دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم .

خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .

خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست .

پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم .

عباس بابایی

22/4/1361

21ماه مبارک رمضان



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 

شهید عباس بابایی، بزرگ مردی كه در مكتب شهادت پرورش یافت مجاهدی كه زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و كرامت بود، رزمنده ای كه دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود.

از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باك. شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شد.

شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفت. طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شد. آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود كه بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره كرده كه او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.

 

خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشكده خلبانی آمریكا را چنین تعریف كرده است: «دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد. او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟ گفتم: عبادت می كردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت: همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست . این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است. با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی كه رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.»

با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی كه جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید كه شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.

بابایی، با كفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی كه در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت كامل به انجام رسانید.

شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمی كرد، بلكه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشكلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود كه شركت می كرد. سرلشكر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی كه در دفاع از نظام، سركوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یك مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یكی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه كار اجرای عملیات، با یك فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.

تیمسار بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید. یكی از راویان مركز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی كه در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام كرد كه یك فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط كرد برای كمك به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید.

مدت كوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالی كه گریه امانش نمی داد گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یك از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل كابین به شهادت رسیده است.» راوی در مورد بازتاب شهادت تیمسار بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه ای مشغول بررسی عملیات بودند كه تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم رسید . با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشك در چشمان حاضرین به خصوص آنان كه آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده كه وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود كه از كودكی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاری و ایثار زندگی كرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

شهادت پنجره ایست به دنیای ناشناخته ملکوت ،شهید والا انسانی است که ازین پنجره سر بر میاورد و بلندای آسمان را به غبطه بر حال و رفتار خویش ، وا می دارد .

شهادت شب چراغی در شبهای بی چراغی تاریخ است !و شهید، نورافکنی است که بر دشت ظلمها و ظلمتها می تابد و نیز هجوم مقدسی است که زشتیها و پلیدیها را میتاراند .

شهادت شربت گواراییست که شهید ،از دست ساقی عشق و ایمان و هدف و تعهد میستاند و لا جرعه ، مینوشد شربتی که شفابخش و شادی افرین و شکوه افزاست .

شهادت بالهای کهکشانی اوج و عروج است ، و شهید شایسته ترین انسانی است که با این بالها ،عرصه ی پاک پهلوانی و پایداری و پیروزی را می پیماید . 



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد


 

 

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين‏بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانك‏هاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.

 

 

 

دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آيت‏الله خامنه‏اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين‏بار دست به يك حمله خطرناك و حماسه‏‏آفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوه‏اي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد  به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي‏شتافت كه در محاصرة تانك‏هاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة‌ محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي‏رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك‏ها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏اي به نقطه‏اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي‏رفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانك‏ها به سوي او تيراندازي مي‏كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي‏داد. در همين اثناء، هم‏رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك‏تنه به نبرد حسين‏گونه خود ادامه مي‏داد و به سوي دشمن حمله مي‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر كي‏شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي‏كشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر مي‏شد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرمي‏بخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهام‏بخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.

 



با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي مي‏داد.

 

 

خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي‏محابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏هاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏كبر را مطرح كرد.

آغاز حركت مجدد

 

به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ‏هاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشه‏هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي‏نگريست و مرتب طرح‏هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه‏هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي‏داد. كم‏كم زخم‏هاي پاي او التيام مي‏يافت و او ديگر نمي‏توانست سكون را تحمل  كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

 

به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم دي‏ماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بي‏سابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود مي‏پيچيد و از ناراحتي مي‏خروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.

ديدار امام امت

 

 

بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه مي‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از يكايك جبهه‏هاي نبرد در اهواز ديدن كرد.

 

 

پس از زخمي شدن، ‌اولين‏بار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش مي‏داد، او و همة رزمندگان را دعا مي‏كرد و رهنمودهاي لازم را ارائه مي‏داد.

 

 

 

 

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج مي‏برد و تلاش مي‏كرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامه‏هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏بركف ستاد نيز عملي مي‏ساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه‏هاي الله‏اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي‏ويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات الله‏اكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي‏كرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپه‏هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هاله‏اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي‏نگريستند.

 

 

 

 

پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگ‏هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

 
 

 

فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بني‏صدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزي‏هاي ديگر به حساب آمد.

 

  

در سي‏ام خردادماه سال شصت، يعني يك‏ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، در جلسة فوق‏العاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت‏الله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

 

اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم‏انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:50 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 

سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالك‏اشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نمي‏توان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نمي‏شود توصيف نمود و سنجيد.

 

اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.

تولد

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.

 

تحصيـلات

 

وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغ‏التحصيل شد و يك‏سال به تدريس در دانشكدة‌ فني پرداخت.

 

 

 


وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات‏علمي در جمع معروف‏ترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.

فعـاليت‏هاي اجتماعي

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت‏نفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضت‏ملي ايران در كشمكش‏هاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سخت‏ترين مبارزه‏ها و مسئوليت‏هاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك‏ترين مأموريت‏ها را در سخت‏‏ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد

 

 

در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين‏بار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايه‏ريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار مي‏رفت كه به دليل اين فعاليت‏ها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي‏شود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام‏خميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت‏ساز مي‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب مي‏كند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و هم‏فكر، رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي و جنگ‏هاي پارتيزاني را مي‏آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي‏شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده مي‏شود.

 

به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي‏گرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين مي‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي‏توان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد مي‏كند كه مات هنوز نمي‏دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه مي‏دهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.

در لبنـان

 

بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي‏كند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان مي‏شود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.

 

او به كمك امام موسي‏صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پي‏ريزي نموده كه در ميان توطئه‏ها و دشمني‏هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده مي‏كند و علي‏گونه در معركه‏هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي‏رود و در طوفان‏هاي سهمناك سرنوشت، حسين‏وار به استقبال شهادت مي‏تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستم‏گران روزگار، صهيونيزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرايان «فالانژ»، به اهتزاز درمي‏آورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله‏هاي بلند كوه‏هاي جبل‏عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرماني‏ها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابان‏هاي داغ و بر دامنة كوه‏هاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز مي‏گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي‏گذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه‏هاي پاسداران انقلاب در سعدآباد مي‏كند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مي‏اندازد تا سريع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت مي‏گردد.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:30 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

هرچند جای جای سرزمین اسلامی ما،مقدس و والاست قطعه هایی از این زمین خدا ،از زمین های دیگر مقدس تر و با شکوهترند .بهشتهایی اند زمینی که آغشته به عطر و خون شهیدان است و آنان را در آغوش گرفته اند ،قطعه هایی اند که سرخ رو ترین سرزمین هایند .

قطعه ی شهدای بهشت زهرا و بهشت رضا قطعه ای از بهشت خداست . قطعه ای سرشار از شکوه شهادت ،صفا و رشادت ،وفا و جلالت!

قطعه ای برای مسافران غریب،برای مردان بزرگ تاریخ،برای دلهای وسیع و عظمت های بی دریغ .

شبهای جمعه این قطعه های زمین خدا ،مهبطو منزل فرشتگان خدامیشوند .آنها می آیند تا بالهای خویش را به تبرک بر مزار شهیدان نهند و اهالی آسمان را از تلالو و تجلی و معنویت شهیدان با خبر سازند .

ما نیز چون فرشتگان میدانیم که طراوت زندگانی ما را شهیدان تضمین کرده اند ،آنها که پنجره های رفیع روشنایی را به روی جانهای ما گشودند و در کشاکش ناسوت و لاهوت ،معنویت رابرگزیدند و عشق را پاسخی سرخ گفتند و ایمان را سبز و شکوفا کردند .

هرچه داریم از شهیدان است و همه ی ما وامدار تلاشها ،مجاهدتها،جانبازیها،شور آفرینیها و شیداییها ی آنانیم .آنانی که آنی از جانان نبریدند و جز با خورشید حقیقت،پیوند نداشتند،آنها که زنجیر تعلقات مادی را شکستند از قفس((تن ))رها شدند و میهمان حضرت معبود گردیدند.

شهیدان میدانستند که رندگی زیباست ،اما دریافته بودند که زیباتر از آن از دست دادن جان در راه خداست .از این بود که چون پروانگان بی پروا ،همه ی هستی خویش را بر طبق اخلاص نهادند و به پیشگاه دوست ،هدیه دادند .

دلهای دریایی شهیدان ،آن یاران سرخ روی گلپوش ،سرشار از صدفها و گوهر های خلوص و صداقت و ایمان بود . به راستی کدام زبان را یارای آن است که از عظمت شهید و شهادت بگوید ؟کدام قلم را آن تواناییست که تجسم و تصور واژه ی پر معنای شهید را ،در برابر دیدگان خوانندگان ترسیم کند ؟کدام گوینده قادر است ((شهیدو شهادت ))را در محمدوده ی تنگ واژه ها و گفته ها بگنجاند ؟

با زبانی نارسا و قلمی شکسته و ناتوان ،چگونه میتوان از آزاده ای در خون نشسته و چشم بر روی همه ی مادیات بسته ،سخن راند ؟

پس ،آنچه از شهید میگوییم و میشنویم ،تنها برای برکت بخشیدن به زبان و دل و گوش است و بس !ونیز برای یاد کردراه و اندیشه ی والای اوست و مجالی یافتن از رهروی در راه سرخش !!!

درود همیشه ی ما بر شهیدان ،آن فرزانگان انتخابگر ،آنها که عطیه های خداوندند و همچون ماه ،در آسمان زندگی میدرخشند . 

 

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

خیلی هاشلمچه را با غروبش میشناسند. چشمت را خوب باز کن ودلت را راهی آسمان کن تا غروب شلمچه را به خوبی نظاره گر باشی .آن غروبی که با پیوند آسمان و زمین هزاران حزن و اندوه و ذکر را روانه ی قلبت میکند .

شلمچه جاییست که سرخی خون هزاران هزار رزمنده را در خاک هایش به آخوش کشیده ...

مبادا دل خود را در آغوش این خاک ها مسپاری !

من که میگویم سرخی آسمان شلمچه از انعکاس خون شهیدانیست که، روی آن ریخته شده...

بعد از اروندکنار حرکت کردیم به سوی شلمچه ،شلمچه ای که خاکش مقدس ترین خاک روی زمینه !شلمچه یه حال و هوای دیگه ای داره باید بریدو از نزدیک ببینید اونایی که به این سفر معنوی رفتن میتونن حس و حال الانه منو درک بکنن ،حدود ساعت 4،شایدم زودتر بود که رسیدیم شلمچه ،شلمچه رو ندیده بودم اما زیاد دربارش شنیده بودم همین که پامو از اتوبوس پایین گذاشتم اشکم سرازیر شد ...نه فقط من هرکسی اونجا بود فوران احساساتش ،صورتشو خیس از اشک کرده بود . مثل همه ی کسایی که اونجا بودن کفشامو از پام درآوردمو پا برهنه تمام مسیر رو طی کردم .

بادقت نقطه به نقطه ی اونجارو زیر نظر داشتم به هرطرف که نگاه میکردم یاد عموی شهید خودم می افتادم که در همین مکان شربت شهادت رو نوشیده بود .با خودم میگفتم عمو اینجا راه رفته اینجا نشسته اینجا ...

از ته دل دوست داشتم بدونم کدوم نقطه ی شلمچه روی زمین افتاده و روح پاکش از پیکرش جدا شده .

کمی که جلوتر رفتیم یه گوشه ای نشستیم آقای چترایی برامون از شلمچه و شهداش گفتن ولی من اصلن گوشم با ایشون نبود به پهنای صورتم اشک میریختمو با عمو علی صحبت میکردم .با تمام وجودم حضورشو در کنارم احساس میکردم خیلی باهاش حرف زدم اونموقع یه حس خوبی داشتم که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه برای همینم بعد از تموم شدن حرفای آقای چترایی که همه پخش شدن منم رفتم یه گوشه ای و به حرف زدن با عموم ادامه دادم براش از همه جا و همه کس گفتم ازخودم امیرعلی (داداش کوچیکم )اجی ،مامان ، بابا ،عزیز و بابابزرگ و حتی از عمو ها و زن عمو ها !خلاصه اینکه همه خبر هارو بهش دادم میدونستم که از همه چیز خبر داره ولی با زبون خودم تعریف کردن یه مزه ی دیگه ای داشت انقد بهم خوش گذشته بود که نمیخواستم کسی خلوتمو با عمو بهم بزنه آخرشم بهش قول دادم عادت ها و کار های بدمو کنار بذارم تا ناراحت نشه والبته اینکه ازش کمک خواستم توی همه ی کارام .

دیگه وقتم تموم شده بود با اومدن دوستم دیگه نمیتونستم به صحبتام با عمو ادامه بدم از جام بلند شدمو همراه دوستم وارد یادمان شهدا شدیم اونجا عکسای رزمنده هارو دورتادور یادمان روی دیوار ها نصب کرده بودند منم چشمامو تیز کردم تا بینه داداشای خوبم یه چهره ی آشنا رو پیدا کنم درسته میخواستم عموعلی رو پیدا کنم عمویی که فقط و فقط عکساش رو دیدم و خاطرات بچگی و نوجوونیشو از زبون بابام و عموهام شنیدم .ولی برام آشنا تر از هر آشنایی بود ...

یه دور همه ی عکس هارو دیدم ولی عمو رو پیدا نکردم با خودم فکر کردم شاید چون داشتم با دوستم حرف میزدم دقت کافی نداشتم یه دور دیگه ام عکسارو دیدم ولی...

دلیل اینکه عمورو پیدا نکردم این بود که من فقط عکسای تک نفره رو نگاه میکردم عکس عمو اونجا بود روی دیوار کنار 3تا رزمنده ی دیگه دستشونو انداخته بودن گردن هم و هر4تاشون لبخند قشنگی زده بودند !

 

   

اینجا توی یادمان هست بهمون گفتن که روی این پارچه هرچی دلتون میخواد بنویسید شهدا  نوشته هاتونو میخونند

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 سلااام امروزم اومدم که حرفای دیروزمو کامل کنم

 

 

خب تا کجا گفتم ؟؟آها یادم اومد قراره خاطره ای که آقای چترایی برامون تعریف کردمو بگم البته من کمی خلاصه تر تعریفش میکنم

 

این خاطره مربوط میشه به آقا محمدی که همش 16 سال داشت و یکی از بچه های شیطون لشکر بود .طبق گفتهی آقای چترایی این اقا محمد خیلی سربه سر رزمنده ها میذاشت که الان چند موردشو ذکر میکنم :

 

1_رزمنده ها لباساشونو میشستن و پهنشون میکردن تا خشک بشه بعد که میرفتن تا لباساشونو جمع بکنن و بپوشن با صحنه ی غافلگیر کننده ای روبرو میشدند و در کمال بهت زدگی متوجه میشدن که لباساشون حسابی توی خاک غلطیده .و در همون حال با قیافه ی خندون آقا محمد روبرو میشدن که یه گوشه ای ایستاده بودو هر هر میخندید رزمنده ها ام خیلی عصبانی میشدنو بهش میگفتن محمد این چه کاریه که میکنی آخه مگه نمیدونی الان به لباسا احتیاج داریم آقا محمدم در جوابشون میگفت باشه بابا خودم براتون دوباره میشورم .

 

2_یکی دیگه از شیطنتاش این بود که پوتین های رزمنده های یه سنگرو با سنگر دیگه عوض میکرد پوتینا ام همشون شبیه بودن فقط کوچیک و بزرگ میشدن

 

اینا دوتا از شیطنتای آقامحمد بود که من گفتم بقیشو واقعا یادم نیست که براتون بگم ولی خب بچه هارو از خودش عاصی میکرد یه روز فرمانده صداش زد و گفت اقا محمد میخوای برگردی خونه ؟؟؟اینجا که جای این بچه بازیا نیست آقا محمد سرشو زیر انداخت و چند ثانیه ای فکر کردو گفت نه اقامن میخوام بمونم برنمیگردم هرکاری میکنم تا بمونم 

 


فرمانده چند وقتی اقا محمدو فرستاد یه جایی توی جاده ی اهواز موندن اونجا خیلی سخت بود ولی آقا محمد موند تا ثابت کنه میتونه توی جبهه بمونه جای وحشتناکی هم موند جایی که شبا عقرب ها از زمین بیرون میومدن و روزها از شدت گرما ی شدید زمین ترک برمیداشت آب خنک هم اونجا راحت پیدا نمیشد به محمد گفتم محمد عزیزم مطمئنی میخوای بری؟؟ مجبور نیستی بری اونجا ولی محمد تصمیم خودشو گرفته بود

 بعد از مدتی که آقا محمد برگشت دیدم دیگه اون آقا محمد شیطون نیست خیلی عوض شده بود پوستش تیره تر شده بود و خودش آرومتر از قبل .

صبح ها که از خواب بیدار میشدیم میدیدم که پوتینامون تمیز شده یعنی کار کی بود که پوتینای بچه هارو شبا که خواب بودیم تمیز میکرد و جفتشون میکرد ؟ اینکار هر روز ادامه داشت تا این که یه روز طاقت نیاوردم شب به جای این که بخوابم یه گوشه ای قایم شدم دیدم یه نفر که صورتشو با چفیش پوشونده بود اومدو پوتینارو جمع کردو برد یه طرف  نشست نگاه که کردم دیدم داره چفیشو از صورتش باز میکنه اون شخص کسی جز آقا محمد نبود یه کم صبر کردم دیدم داره گریه میکنه و اشک میریزه و میگه خدایا من این بنده های تورو اینقد اذیت کردم ؟؟؟ خدایا منو ببخش اشک میریختو با چفیش پوتین هارو پاک میکرد .

اون شب گذشت . یه روز که یه عملیات خیلی مهم داشتیم قرار شد که زود تر به محل عملیات بریمو راهو برای بچه های دیگه قراره بیان باز کنیم آخه کار ما خنثی کردن مین ها و باز کردن سیم های خاردار بود تا مسیر برای رزمنده هامون باز بشه وبتونن وارد عملیات بشن خیلی دیگه وقتی نمونده بود تا رسیدن بچه ها و ما هنوز سیم خاردارهارو باز نکرده بودیم استرس داشتیم نمیدونستیم تا رسیدن بچه ها میتونیم سیمارو باز کنیم یا نه آقا محمد خودشو کشید جلو کنار فرمانده بهش گفت آقا بذا من برم جلو این سیم خاردار هارو باز کنم من میتونم فرمانده گفت خطرناکه محمد بذار حالا یه فکری میکنیم محمد گفت تروخدا بذار من برم من میتونم آقا من چند وقته پیش یه خوابی دیدم که میدونم میتونم فرمانده ازش پرسید چه خوابی دیدی که گفت آقا بذار برم وقتی برگشتم تعریف میکنم .فرمانده تسلیم شد و گفت برو ببینم چیکار میکنی .

محمد یه کم که روی زمین خزید و رفت جلو بلند شدو ایستاد ویهو پرید روی سیم خاردار ها سیم ها  افتادند روی زمین بچه های رزمنده که سر رسیدند از روی بدن محمد رد میشدند بدن محمد پلی شده بود که بچه هارو از روی سیمای خاردار رد میکرد  ولی صدایی از محمد در نمیومد فقط آروم میگفت یا زهرا دیدی تونستم ؟

  کنار محمد که رفتیم تا بلندش کنیم دیدیم  گوشتای بدنش توی سیم های خاردار فرورفته و بدنش با این خارها در آمیخته ...

 

 

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا