درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




من پروانه ی بی قرار گلهایم. من رهگذر تنهای کوچه هایم .من عاشق امواج دریایم .من ققنوس آتشزادم. من حنجره ی فریادم .من در همه ی غمها شادم !

من کبوتری سپیدو بلند پروازم .من خاموش اما سراسر آوازم .من وجودی پر از رمزو رازم . من عاشق و شیفته ی دینم. من راهی کوی حبیبم .من حماسه آفرینم .

من با سیاهی میستیزم . من از نام و نشان میگریزم .منشب چراغ روشن ایامبودم . شعر ناب رشادت را من سرودم...

پس چرا گمنام نشوم؟مگر عاشق روی جانان و جمال یزدان نیستم ؟اوکه خود مرا خوب میشناسد آنگاه که معشوق،عاشق خویش را میشناسد چه نیازی به شناخت دیگران است ؟وقتی که من صدای یار را شنیدم و به سوی او شتافتم و هنگامی که او مرا پذیرفت ،با دیگرانم چه کار است ؟

من شهیدی گمنامم. با این همه عزیز همه ی یارانم . من با همهی شهیدان پیوندی نزدیک دارم . همه از تبار روح اللهم، همه از اعضای حزب اللهیم .شهادتگاه ما کربلاست و تاریخ شهادت ما ما عاشوراست !

ما ،گمنامیم در دنیا، اما در اینجا ، در این عرصه ی والا ،در این عالم بالا، از پر آوازه ترین چهره ی جهانیم!!!

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

نمی دونم چه طور باید شروع کنم اما...اینو میدونم که هرچی توی این وبلاگ و در وصف شهدا و جانبازان 8سال دفاع مقدس بگم کم گفتم .هنوز 2ساعت نشده بود که از اردوی راهیان نور برگشتم همین که پام به خونه رسید هجوم اوردم به طرف کامپیوترم که هرچه زودتر این وبلاگو بسازم .شاید اینجوری قسمتی از احساساتم فروکش کنه این وبلاگو ساختم فقط و فقط به خاطر دلم ...

نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد ولی این اردو شدیدا منو تحت تاثیر قرار داده به حدی که از 2روز پیش که شلمچه رو دیدم تصمیمات مهمی گرفتم که به کمک خدای مهربونم به اونا عمل خواهم کرد .

من یه عموی شهیدی دارم که خب یه جورایی از عمو برام نزدیک تره نمیدونم چرا ولی از وقتی یادمه همیشه تو خلوت خودم  و تنهاییام باهاش حرف میزدم ، دردو دل میکردم و از اتفاقاتی که برام پیش می اومد با آب و تاب براش تعریف میکردم .

عموم توی شلمچه میجنگید و طی همون عملیات کربلای 5 شهید شد و...

1 ماهه پیش وقتی متوجه شدم قراره یه اردوی راهیان نور برگذار بشه خیلی ذوق کردم اخه یه چند سالی بود که دوست داشتم برم ولی قسمت نمیشد اما خب یه ترس عجیبیم تودلم بود مخصوصا شبی که فرداش باید به سمت مناطق جنگی حرکت میکردیم همش دودل بودم میترسیدم بمیرم شب ها خواب میدیدم اتوبوسمون چپ میکنه و میمیریم البته تلقین هم بی اثر نبوداااا همکلاسیام حرفای نا امید کننده و منصرف کننده زیاد میزدند کم کم از تعداد بچه های کلاسمون که قرار بود بیان اردو کم شد ولی من توفیق اینو داشتم که جز همون تعداد کم باشم شب قبل از حرکت به حدی ملتهب و پریشون بودم که یک ان فکر کردم الانه که از شدت التهاب سکته کنم مامانم که وضع منو اینطور دید کنارم نشست و از قشنگی های مناطق جنگی برام گفت حالا که فکر میکنم میبینم مامانم دوست نداشت من از دیدن اون همه زیبایی محروم بشم ولی اخر صحبتاش بهم گفت که زهرا جون اگه میترسی و به دلت نیست که بری نرو انگار انتظار شنیدن این حرفو ازش نداشتم ته دلم خیلی ناراحت شدم با تمام ترس که توی دلم بود محکم گفتم میرم اون شب خدا میدونه که خوابم نبرد و همش سرمو گرم کامپوترو کتابو ...این جور چیزا کردم .

صبح همراه بابام به محل حرکت رفتم اونجا متوجه شدم که یکی دیگه از دوستام از اومدن صرف نظر کرده خیلی ناراحت شدم روز اول که همش توی راه بودیم روز دوم هم به دیدن اروند کنار رفتیم وقتی پادگان شهید کاظمی رو به طرف اروند کنار ترک کردیم آقای چترایی که یکی از جانبازای 8سال دفاع مقدس هستند و من فکر میکنم که حدود 80درصد جازی دارند بین راه مارو از بیانات شیرینشون بهره مند کردند البته یه عده ای از بچه ها خوابشون برده بود اما من خوشحالم که اون دوسه روز چشم روی هم نذاشتم که مبادا از بیاناتشون غافل بشم از خصوصیات آقای چترایی هرچی بگم کم گفتم من که خیلی دوسشون دارم و همیشه براشون بهترینهارو ارزو دارم ایشون یکی از مهربون ترین افرادی بودند که توی این سفر چند روزه باهاشون اشنا شدم وفکر نمیکنم هیچ وقت از خاطرم برند بچه هایی که ایشونو میشناسند همه عاشق اخلاق خوب و بی آلایش ایشون شدند بدون اغراق میگم توی این چند روز که مهمون شهدا بودیم هرچا ایشونو میدیدم تا سرحد مرگ ذوق میکردم نوشتم خیلی طولانی شد و احتمالن خسته کننده سخته که الان به صحبتهام خاتمه بدم ولی فکر کنم اینجوری بهتره در  قسمت بعدیه حرفام حتما از خاطراتی که آقای چترایی برامون تعریف کردن استفاده میکنم فعلا عکسایی که گرفتمو ببینید ولی قول بدید بهم نخندید میدونم که چقدر توی عکاسی بی استعدادم  



سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد